بدون عنوان
منزلگه عشاق دل آگاه حسین است بیراهه نرو ساده ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیکترین راه به الله حسین است فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد ساربانا مهلتی دارم در این جا مشگلی رفته از دستم گلی از وی نبردم حاصلی اندر این دشت بلا رفته زدستم نوگلی من حسین باوفا آرام جان گم کرده ام ساربان بهر خدا یک ساعتی آهسته تر اندر این دشت بلا گم گشته از من تاج سر یعنی یک دنیا برادر از من خونین جگر اندر این صحرا ززجور گوفیان گم کرده ام ساربانا مهلتی تا تابر سر نعش حسین راز دل گویم ببارم خون دل از هردو عین در عزایش عالمی را پکنم از شور و شین من برادر در میان خاک و خون گم کر...
نویسنده :
مامان آرزو
10:57
یکی یکدونم
روشنایی بخش زندگی هستی بخشم دخترم نگار از اینکه مامان فرصت با تو بودنش محدود تر شده غمیگنه ولی نمیدانم باید چه کار کنم انقدر وقتم پر شده که حتی فرصت نمی کنم وبلاگت رو به روز کنم اما افسوس که چاره ای نیست هفته گذشته بالاخره بختش باز شد و عکس آتلیه شمارو گرفتیم انقدر شاسی که برات زده بودیم قشنگ شده بود بلا فاصله به دیوار اتاق نصبش کردیم شب قبل ساعت یازده بود که خوابیدی و ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدی و عکست رو نشون می دادی و می گفتی مامان ، من قربونت برم آخه اون موقع صبح چه وقت بیداری بود خلاصه با تمام بازیگوشیهات ( هی بابایی رو بوس میکردی هی منو ) ساعت 6:30 بود که خوابیدی و منم که میخواستم بیام سر کار ...
نویسنده :
مامان آرزو
10:38
عید قربون
عید همگی مبارک دخمل نازم ای هستی بخش زندگیم چهار روز تموم چهار روز به یاد ماندنی با هم بودیم با هم رفتیم شمال چه روزای قشنگی بود ولی حیف کمی سرما خورده بودی با این حال کلی بازی کردی خوشحال بودی مثل یه پرنده که از قفس آزاد شده بود دقیقا وقتی از این خونه های آپارتمانی تو رو بردیم به خانه ویلایی نمی دونستی چی کار کنی مرتب مرفتیم بیرون و بازی میکردی وقتی اردک هایی که داخل رودخونه داشتند بازی میکردن و دیدی ذوق کردی و گفتی هاپووووووووووو شنبه شب هم مصادف با شب عید قربان رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت کلی هم اونجا بازی کردی این چند شبی که شمال بودیم انقدر طی روز بازی میکردی و خسته میشدی که شب ها بدون درگیری می ...
نویسنده :
مامان آرزو
11:38
کارای نگار
از کارای ناز نازی و شیرینت بگم دیروز وقتی از سر کار برگشتم داشتم دستا مو میشستم تا بیام بهت شیر بدم دنبالم اومدی صدام زدی مامان گفتم جانم دیدم داره با دستت می می های خوشگلت رو نشون میدی یعنی من شیر میخوام اون لحظه من و بابایی میخواستم بخورمت بعد هم با همدیگه خوابیدم من سمت چپ شما هم وسط بابایی هم سمت راستت خوابیده بود وقتی بیدار شدی انگار که دنیا رو بهت دادن هی منو بوس میکردی هی بابایی رو خلاصه خیلی خوشحال بودی همش به صندلیت اشاره میکنی که برا بیارم جلوی تلویزیون و بشینی کارتون نگاه کنی خیلی خوشمزه شدی انقدر هم قشنگ کارتون نگاه میکنی و به همه شخصیت های کارتونی هم میگی هاپو خیلی تاب دوست داری به خاطر همین راه میری و ...
نویسنده :
مامان آرزو
14:17
برای دخملم نگار
دخمل نازم اگر نفس میکشم اگر روزم رو به شب و شبم رو به روز میرسونم به خاطر وجود توست اگر تمام سختی ها رو تحمل میکنم اگر تمام حرفایی که بهم میزنند چه خوب و چه بد رو به خاطر تو تحمل میکنم به خاطر وجود توست که آرامش روحی و روانی دارم از لحظه ای که ازت دور میشم تا لحظه ای که به تو برسم ثانیه ثانیه هارو میشمرم تا بهت برسم تحمل همه این سختی ها فقط فقط به خاطر وجود توست نگارم ، دخترم ، دوردونه من ای هستی بخش زندگی و تمام لحظه هایم زمانی که این پست رو برات میذارم اشک تو چشمام حلقه زده اما حیف از اینکه تو اداره ام و نمیتونم عقده های درونم رو با گریه بیرون بریزم وقتی به این موضوع فکر میکنم که از این به بعد ( تقریبا...
نویسنده :
مامان آرزو
13:45
مرواریدهای جدید نگار
گل گلاب دخمل نازم هفتمین مروارد سفید ناز نازیت مبارک مامان از روز پنج شنبه خیلی بی تابی می کردی تا اینکه متوجه شدم مروارید هفتم در اوردی باز بیتاب و بی تاب تر میشدی تا اینکه روز جمعه هم متوجه شدم سه تا دیگه از مرواریدهای ناز نازی داره در میاد البته خیلی خیلی ریز هستند طوری که دیده نمی شن ولی از ورم لثه های ناز نازیت میشه متوجه شد الهی مامان برات بمیره که انقدر اذیت میشی کاشکی همه این دردها رو خدا میداد به من و تو هیچی متوجه نمی شدی کاشی میشد خیلی ناراحتم که اذیت میشی آخه مامان تو خیلی خیلی خانومی دخمل صبور من ناز نازی مامان تا دیروز پیش مامان اعظم بودی خیلی خوشحال بودم چون اونجا دور و بر...
نویسنده :
مامان آرزو
14:03
آتلیه نگار
یادش بخیر اون روزی که بردمت آتلیه ازت عکس انداختم چقدر زود گذشت زمان خیلی خیلی زود میگذره این عکسا رو که دارم برات میزارم تقریبا برای اوایل اسفند 92 یعنی درست زمانی که تازه وارد 9 شده بودی اواخر 8 ماهگی بود که بردمت آتلیه ولی فرصت نبود که عکس ها رو برات بزارم حالا امروز یه تعدادی رو برات میزارم یع تعدادی رو هم بعدا این یه همون سورپرایزم بود برات البته ادامه داره دیگه نمیتونم نگم بهت چند هفته پیش وقتی گوشی بابا جون احمد رو نگاه کردم دیدم وای عکس های کوچک تریهات رو داره و کلی ذوق کردم و کلی هم داد زدم که چرا تا امروز بهم نگفته بود که اونا رو هم برات تو سایت بذارم به خاطر همین تصمصم گرفتم که مطلبی با عنوان خاطرات نوزادی نگار برات...
نویسنده :
مامان آرزو
14:46
اتفاق خوب و بد
دخمل گلم ورودت به 15 ماهگی مبارک مبارک مبارک کمترین هدیه با دستهای خالی اینو از من بپذیر این گروه دعوت کردم که مراسم ورود به 15 ماهگی بی هیچی نباشه گل گلاب دختر مامان زندگی من امروز خیلی کار داشتم اداره یه کم شلوغ بود راستی گلم یه خبر خوب مامانی ارشد قبول شده خوشحالم چون قبول شدم استرس دارم چون باز کمتر تو رو باید ببینم مامان اعظم بهم گفت تو برو درس بخون خودم نگار رو نگه میدارم حالا خدا خدا میکنم یه روز در هفته باشه آخه زنگ زدم دانشگاه گفت شاید دو روز باشه اگه دوروز باشه دیگه آخر هفته ها هم پیشت نیستم ای خدا بهم صبر بده عزیزم یه سورپرایزم برای تو دارم حالا بعدا ...
نویسنده :
مامان آرزو
15:17