نگارمنگارم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

negar maman

دلتنگی

گلم نازنینم یکی یک دونه مامان بعد از 10 روز دیشب برگشتیم خونه ی خودمون آخه مامان محبوبه اینا برگشتن با کلی  آه و ناله ، مامان اعظم بابا جون حسین میگفتن تو برو ولی نگار رو نبر ولی میشه به نظرت شدنی من بدون تو حتی حتی یک لحظه . وقتی اومدیم خونه  وقتی بهت نگاه کردم  یک لحظه انقدر دلم گرفت که نشستم و کلی گریه کردم آخه دلم خیلی گرفت وقتی نگاهت کردم  و به این فکر کردم  که قراراه دوباره فردا پیشت نباشم خیلی ناراحت شدم آخه چرا من انقدر به تو وابسته ام چراااااااااااااااااااا نمی دونم چرا انقدر خودم رو  دارم اذیت میکنم ولی دست خودم نیست گل مامان انقدر که من به تو وابسته ام تو هم به بابا به قول خودت امد(احمد) وا...
8 شهريور 1393

کیک تولد

دخمل گلم دخمل گلم بالاخره بختش باز شد تونستم برات کیک تولد بخرم تا از شرمندگی تو عزیز در بیام شاید دیر شد ولی انجام شد  عزیز دل یکم این روزا سر مامان شلوغ انقدر تو اداره کار دارم که فرصت نمیشه عکس برات بذارم آخه این روزا تو پیش مامان اعظم جون هستی ، مامان محبوبه اینا رفتن آمره  خیلی خیلی دلم برات این روزا بیشتر از قبل تنگ میشه آخه وقتی خونه خودمون هستی تا ساعت 4 پیشتم ولی الان کلی مسیرم دورتر شده خیلی زود برسم ساعت 5:20 است ولی بازم خدا رو شکر  اگه این مامان ها نبودن من چی کار میکردم دوری از تو خیلی سخت شده هر روز که بزرگتر میشی دوری از تو سخت تر میشه مامان اعظم امروز که زنگ زدم حالت رو بپرسم گفت امروز میگفتی مامان ماما...
4 شهريور 1393

شرمنده تنها گلم

نگارم ، پاره ی تنم اولین سال  تولد زندگیت رو در راه مشهد بودیم که خدا را شکر که در چنین روز زیبایی به سوی مولامون امام رضا  همراه مامان جون اعظم و خاله ساناز  ، خاله عارفه با خانواده مامان جون فرخ و خاله جون فاطی میرفتیم   پارسال که به دنیا اومدی مصادف با سوم ماه مبارک رمضان بود و امسال مصادف شد با شب های قدر به خاطر همین بابای مهربون تصمیم گرفت حالا که نمیتونیم برات جشن بگیریم  همه رو شام ببره پدیده و این کار رو هم کرد البته من واقعا معذرت میخوام که یادم رفته عکس های پدیده ( جشن تولدت ) رو برات بذارم ولی قول قول که به زودی برات میذارم. من خیلی ناراحتم عزیزم فکر میکنم که هیچ کاری برای ا...
27 مرداد 1393

تکیه از وجودم برای تو مینویسم

تکیه از وجودم برای تو مینویسم برای تو که بهترینی برای تو که نازنینی پس خوب گوش بده به مامان : مامان امروز یه کم ناراحت بود   امروز میخوام باهات کمی دردو دل کنم آخه نمیدونم حرفای دلم بکی بزنم فکر کنم تنها موجود زنده ای که بتونه حرفامو خوب گوش کنه در آخر بهم بگه ماما بعد هم بوسم کنه امروز هم از اون روزهای پر استرسم بود آخه دیشب مامان محبوبه گفت که میخوان مثل امروز عمه طاهره رو عمل کنند و نمی تونن تو رو نگه دارن بابایی هم که کار داشت گفت منم نمیتونم مامان هم که مرخصی نگرفته بود و باید می اومد سر کار آخه دخمل گلم تو که نمی دونی به مامانی خیلی سخت مرخصی میدن بعد با کلی ناراحتی داشتم فکر میکردم که باید چی کار کنم بابایی گ...
22 مرداد 1393

بدون عنوان

جگر گوشه ام   ღ دِلم داغون ღ ♀ توام با اون ♂ ☂ زيرِه بارُون ☂ ↦ رَفتي آروم ↤ ♞ سَرت گَرمُو ♞ ♝ تنم سَردو ♝ ツ لَبات خَندون ツ ه چشام گريُون ه ❣ دِلت قُرصُ ❣ ❤ دلم ويرون ❤ ✗چِه حاليم✗ ☂ زيرِه بارون ☂           چقدر بهت بگم نکن این کارارو  نکن مامان برات میمیره  با اون خنده های نازت ...
20 مرداد 1393

بدون عنوان

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟   گفت : چهار اصل 1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم 2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم 3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم 4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم   در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ،  برخیز تا بگریند   . . . کورش کبیر     باز باران... بی ترانه... بی هوای عاشقانه   بی نوای عارفانه... درسکوت ظالمانه... خسته از مکر زمانه...     غافل از حتی رفاقت... حاله ای ازعشق ونفرت...اشکهایی طبق عادت ...
20 مرداد 1393

و اما برگشت نگار از پارک 16/5/93

بازم شیطنت گل دخملم گل کرده بود لباساشو از تنت در اوردم که لباس راحتی تنت کنم آخه قشنگ مامان باید لباس راحتی تنش کنه برای خواب اما .................. بازیگوشیت گل کرد و فرار میکردی تا می اومدم لباس تنت کنم فرار میکردی گلم بازیت گرفته بود من و بابایی هم نامردی نکردیم و باهات بازی کردیم کلی ذوق و خوشحالی و خنده انقدر که بالاخره راضی شدی لباسات رو تنت کنیم                   این چند تا عکس هم از شیطنت های دیشب دخملم همه از حمام که میان خوابشون میگیره حضرت علیه بازیت میگیره قربون اون بازیهای کودکانت     ...
18 مرداد 1393

شهر بازی نگار

یادم رفت عکس شهر بازی دخملمو بذارم 14/5/93 تو با کیانوش و رکسانا رفتین شهر بازی  کلی هم خوشحال بودی اما وقتی میخواستم سوار اسباب بازیت کنم میترسیدی و گریه میکردی که منو بغل کن  آخه دخملم هنوز کوچولو           ...
18 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به negar maman می باشد