عید قربون
عید همگی مبارک
دخمل نازم ای هستی بخش زندگیم
چهار روز تموم چهار روز به یاد ماندنی با هم بودیم با هم رفتیم شمال چه روزای قشنگی بود ولی حیف کمی سرما خورده بودی با این حال کلی بازی کردی خوشحال بودی مثل یه پرنده که از قفس آزاد شده بود دقیقا وقتی از این خونه های آپارتمانی تو رو بردیم به خانه ویلایی نمی دونستی چی کار کنی مرتب مرفتیم بیرون و بازی میکردی
وقتی اردک هایی که داخل رودخونه داشتند بازی میکردن و دیدی ذوق کردی و گفتی هاپووووووووووو
شنبه شب هم مصادف با شب عید قربان رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت کلی هم اونجا بازی کردی این چند شبی که شمال بودیم انقدر طی روز بازی میکردی و خسته میشدی که شب ها بدون درگیری می خوابیدی آخه وقتی خونه ایم حدود یک ساعت طول میکشه تا بخوابی ولی اونجا به محض اینکه شیر میخوردی می خوابیدی چه روزای قشنگی حیف که گذشت امروز هم پیش مامان جون اعظمی خیلی ناراحت بودم گفتم حتما بعد از چهار روز که پیشت بودم امروز خیلی بی تابی میکنی ولی خدا رو شکر مامان اعظم جون گفت نه داری بازی می کنی از خدا ممنونم قربون دختر صبور و مهربونم
راستی فرصت نشد این مطلب رو برات بنویسم روز چهار شنبه 9/7/93 وقتی از سر کار اومدم دیدم که خاله جون عارفه تو رو برده خانه کودک فقط شنیدم که کلی ذوق کردی و بازی چون وقتی من رسیدم بلا فاصله شیر خوردی و خوابیدی افسوس که نتونستم بازیهات رو ببینم ازت فیلم بگیریم
ولی قرار شد دوباره با خاله جون عارفه و رکسانا دوباره بریم