نگارمنگارم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

negar maman

دلتنگی

1393/6/8 11:09
نویسنده : مامان آرزو
151 بازدید
اشتراک گذاری

گلم نازنینم یکی یک دونه مامان بعد از 10 روز دیشب برگشتیم خونه ی خودمون آخه مامان محبوبه اینا برگشتن با کلی  آه و ناله ، مامان اعظم بابا جون حسین میگفتن تو برو ولی نگار رو نبر ولی میشه به نظرت شدنی من بدون تو حتی حتی یک لحظه .

وقتی اومدیم خونه  وقتی بهت نگاه کردم  یک لحظه انقدر دلم گرفت که نشستم و کلی گریه کردم آخه دلم خیلی گرفت وقتی نگاهت کردم  و به این فکر کردم  که قراراه دوباره فردا پیشت نباشم خیلی ناراحت شدم آخه چرا من انقدر به تو وابسته ام چراااااااااااااااااااا

نمی دونم چرا انقدر خودم رو  دارم اذیت میکنم ولی دست خودم نیست گل مامان انقدر که من به تو وابسته ام تو هم به بابا به قول خودت امد(احمد) وابسته ای تا شب بغلت نکنه آروم نمیشی و نمی خوابی آخه انصافه خدایی من بیچاره انقدر به تو وابسته ام اونوقت تو احمد رو بیشتر از من دوست داری دیشب وقتی گریه می کردم بابا بهم گفت دیگه نرو سر کار بمون خونه و پیش نگار باش اولش قبول کردم ولی الان که اروم ترم با خودم فکر میکنم بعدها رو هم باید ببینم وقتی بزرگ میشی باید بتونم نیازها تو تامین کنم پس من که تا الان تحمل کردم و خدا هم کمک کرده از این به بعد هم خدا کمک میکنه و تحمل میکنم از خدا میخوام به من و تو صبر بده که این روزا رو پشت سر بذاریم

نگارم شیرین زبونم یاد گرفتی به من میگی آدو  (آرزو) به مامان اعظم هم میگی ادم همش هم راه میری می گی دادا نمی دونم چرا انقدر کیانوش (پسر خاله) رو دوست داری.

وقتی با خودت حرف میزنی خیلی با حاله همش میگی هاپو  د هاپو   د

راستی مامان اعظم یه دوست داره که ناشنواست انقدر قشنگ باهاش حرف میزنی که همه انگشت به دهن موندن حتما یه بار ازت فیلم میگرم که وقتی بزرگ شدی ببینی

دخمل گلم تو پاک ترین موجود روی کره خاکی هستی پس دعا کن دعا کن که دلتنگی های مامان روز به روز کمتر بشه و بتونه با این فاصله ها کنار بیاد

بازم میگم خیلی خیلی خیلییییییییییییییییی دووووووووووووووسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتتتت دارمبوسبوسمحبتمحبت

عزیز کوچولوم منو حلالم کن به خاطر این فاصله ها به خاطر تمام لحظاتی که پیشت نیستم به خاطر اینکه نسبت به مامانایی که تو خونه هستن برات کمتر وقت میذارم  باور کن با تمام خستگی هام وقتی میام خونه سعی میکنم جبران کنم ولی زمان از دست رفته بر نمی گردهگریهگریهگریه

راستی گلم روز سه شنبه خیلی خیلی دیر شد تا بیام پیشت ساعت شده بود 7  آخه از سر کار رفتم بیمارستان ملاقات عمه مامان اعظم تا بعد ا ز اون باهاشون بیام پیشت مامان جون اعظم هم تو رو گذاشته بود پیش خاله عارفه و رکسانا وقتی رسیدم تو خواب بودی ولی وقتی دیدمت داشتم میمردم آخه خاله جون برات لباس گرفته بود موهات رو خوشگل کرده بود خودت که خوشگل بودی خوشگل تر هم شده بودی وقتی هم از خواب بیدار شدی موهات رو نشون دادی و گفتی ماما با   با یعنی موهام و باز کن خسته شده بود دخمل گلم الهی فدات بشه  مامان محبتبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به negar maman می باشد