نگارمنگارم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

negar maman

عید قربون

عید همگی مبارک دخمل نازم ای هستی بخش زندگیم چهار روز تموم  چهار روز به یاد ماندنی با هم بودیم  با هم رفتیم شمال چه روزای قشنگی بود ولی حیف کمی سرما خورده بودی با این حال کلی بازی کردی خوشحال بودی مثل یه پرنده که از قفس آزاد شده بود  دقیقا وقتی از این خونه های آپارتمانی تو رو بردیم به خانه ویلایی نمی دونستی چی کار کنی مرتب مرفتیم بیرون و بازی میکردی  وقتی اردک هایی که داخل رودخونه داشتند بازی میکردن و دیدی ذوق کردی و گفتی هاپووووووووووو شنبه شب هم مصادف با شب عید قربان رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت کلی هم اونجا بازی کردی این چند شبی که شمال بودیم انقدر طی روز بازی میکردی و خسته میشدی که شب ها بدون درگیری می ...
14 مهر 1393

کارای نگار

از کارای ناز نازی و شیرینت بگم دیروز وقتی از سر کار برگشتم داشتم دستا مو میشستم تا بیام بهت شیر بدم دنبالم اومدی صدام زدی مامان گفتم جانم دیدم داره با دستت می می های خوشگلت رو نشون میدی یعنی من شیر میخوام اون لحظه من و بابایی میخواستم بخورمت  بعد هم با همدیگه خوابیدم من سمت چپ شما هم وسط بابایی هم سمت راستت خوابیده بود  وقتی بیدار شدی انگار که دنیا رو بهت دادن هی منو بوس میکردی هی بابایی رو  خلاصه خیلی خوشحال بودی همش به صندلیت اشاره میکنی که برا بیارم جلوی تلویزیون و بشینی کارتون نگاه کنی خیلی خوشمزه شدی انقدر هم قشنگ کارتون نگاه میکنی و به همه شخصیت های کارتونی هم میگی هاپو خیلی تاب دوست داری به خاطر همین راه میری و ...
1 مهر 1393

برای دخملم نگار

دخمل نازم  اگر نفس میکشم اگر روزم رو به شب و شبم رو به روز میرسونم به خاطر وجود توست اگر تمام سختی ها رو تحمل میکنم اگر تمام حرفایی که بهم میزنند چه خوب و چه بد رو به خاطر تو تحمل میکنم به خاطر وجود توست که آرامش روحی و روانی دارم از لحظه ای که ازت دور میشم تا لحظه ای که به تو برسم ثانیه ثانیه هارو میشمرم تا بهت برسم  تحمل همه این سختی ها فقط فقط به خاطر وجود توست نگارم ، دخترم ، دوردونه من ای هستی بخش زندگی و تمام لحظه هایم زمانی که این پست رو برات میذارم  اشک تو چشمام حلقه زده اما حیف از اینکه تو اداره ام و نمیتونم عقده های درونم رو با گریه بیرون بریزم وقتی به این موضوع فکر میکنم که از این به بعد ( تقریبا...
1 مهر 1393

مرواریدهای جدید نگار

گل گلاب دخمل نازم هفتمین  مروارد سفید ناز نازیت مبارک مامان از روز پنج شنبه خیلی بی تابی می کردی تا  اینکه متوجه شدم مروارید هفتم در اوردی  باز بیتاب و بی تاب تر میشدی تا  اینکه روز جمعه هم متوجه شدم  سه تا دیگه از مرواریدهای ناز نازی داره در میاد البته خیلی خیلی ریز هستند طوری که دیده نمی شن ولی از ورم لثه های ناز نازیت میشه متوجه شد  الهی مامان برات بمیره که انقدر اذیت میشی کاشکی همه این دردها رو خدا میداد به من و تو هیچی متوجه نمی شدی کاشی میشد خیلی ناراحتم که اذیت میشی آخه مامان تو خیلی خیلی خانومی دخمل صبور من ناز نازی مامان تا دیروز پیش مامان اعظم بودی خیلی خوشحال بودم چون اونجا دور و بر...
31 شهريور 1393

آتلیه نگار

یادش بخیر اون روزی که بردمت آتلیه ازت عکس انداختم چقدر زود گذشت زمان خیلی خیلی زود میگذره این عکسا رو که دارم برات میزارم تقریبا برای اوایل اسفند 92 یعنی درست زمانی که تازه وارد 9 شده بودی اواخر 8 ماهگی بود که بردمت آتلیه ولی فرصت نبود که عکس ها رو برات بزارم حالا امروز یه تعدادی رو برات میزارم یع تعدادی رو هم بعدا  این یه  همون سورپرایزم بود برات البته ادامه داره دیگه نمیتونم نگم بهت چند هفته پیش وقتی گوشی بابا جون احمد رو نگاه کردم دیدم وای عکس های کوچک تریهات رو داره و کلی ذوق کردم و کلی هم داد زدم که چرا تا امروز بهم نگفته بود که اونا رو هم برات تو سایت بذارم به خاطر همین تصمصم گرفتم که مطلبی با عنوان خاطرات نوزادی نگار برات...
24 شهريور 1393

اتفاق خوب و بد

دخمل گلم ورودت به 15 ماهگی مبارک مبارک مبارک  کمترین هدیه با دستهای خالی اینو از من بپذیر این گروه دعوت کردم که مراسم ورود به 15 ماهگی بی هیچی نباشه   گل گلاب دختر مامان  زندگی من  امروز خیلی کار داشتم اداره یه کم شلوغ بود راستی گلم یه خبر خوب مامانی ارشد قبول شده خوشحالم چون قبول شدم استرس دارم چون باز کمتر تو رو باید ببینم مامان اعظم بهم گفت تو برو درس بخون خودم نگار رو نگه میدارم  حالا خدا  خدا میکنم یه روز در هفته باشه آخه زنگ زدم دانشگاه گفت شاید دو روز باشه اگه دوروز باشه دیگه آخر هفته ها هم پیشت نیستم  ای خدا بهم صبر بده عزیزم یه سورپرایزم برای تو دارم حالا بعدا ...
22 شهريور 1393

سورپرایز بابا

شروع هفته خیلی خوبی بود آخه بازم این هفته مامان محبوبه اینا نبودن که تو رو نگه دارن منم مجبور شدم شنبه و یکشنبه مرخصی بگیرم پیشت بمونم خیلی خیلی خوب بود هم تو خیلی آروم بودی هم من انقدر خوب بود که نمیفهمیدم زمان چه طور میگذره  روز یکشنبه بابایی خیلی زود اومد خونه طوری که من تعجب کردم  گفت که حاضر بشین بریم بیرون  در همین حین عمه طاهره با بچه هاش اومد خونه که تو رو ببینن حدود یک ساعت و نیم اونجا بودن خلاصه اینکه ساعت 5 بود که از خونه زدیم بیرون بابایی مار و برد چرم نوین بای من یه کفش خیلی خیلی ناز خرید بعد از اون بردمون و بهمون آب هویج بستنی داد بعد هم بردمون هانی شام خوردیم خیلی خوش گذشت آخر سر هم به من گفت   هشتمین ...
18 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به negar maman می باشد