خطاب به دوستای گلم
دوستای گلم از این که به وبلاگم سر می زنید از همتون ممنونم ولی طی پست هایی که برام گذاشتید متوجه شدم که منظورم رو همه بد متوجه شده اند من توقع از هیچ کس برای نگه داشتن تنها فرزندم تنها امید و دلیل زنده بودنم ندارم من فقط کمی از دست روزگار آدمای اطرافم دلگیرم فقط همین نه شخص خاصی تو اون روزا تو محیط کارم خیلی سرم شلوغ بود از طرف دیگه رفت و آمد دانشگاه ؛ مریضی نگار که دو هفته درگیرش بودم همه و همه دست به هم دادن تا من از این دنیا گله مند بشم گله من از شخص یا اشخاص نبوده باز هم باز هم میگم من از دنیا گله مندم عزیزانم این پست ها را فقط برای ان می نویسم که وقتی نگارم بزرگ شد بدونه که چه قدر من سختی...
نویسنده :
مامان آرزو
14:12
دخمل مامان
بهترین روز زندگیم
مائده عزیزم از اینکه حالم رو میفهمی ازت ممنونم ولی فکر نمی کنم مامان خوبی باشم دقیقا درست میگی وقتی من ناراحتم نگار هم یه جورایی کلافه است انگار که از همه ی غم های درونم خبر داره امیدوارم که اینطور نباشه فقط برام دعا کن که تمام لحظات سخت تموم بشه دیگه دارم یواش یواش کم میارم این تمام لحظه هایی است که بدون تو میگذره اینم لحظات با تو بودنم عزیزم دوردونه ی قشنگم امروز بهترین روز عمرمه بهترین ساعت های زندگیمو دارم میگذرونم آخه تو امروز پیش مامانی هستی دخمل یکی یکدونم امروز با من اومده اداره ...
نویسنده :
مامان آرزو
14:54
سختی های مامان
بدون عنوان
منزلگه عشاق دل آگاه حسین است بیراهه نرو ساده ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیکترین راه به الله حسین است فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد ساربانا مهلتی دارم در این جا مشگلی رفته از دستم گلی از وی نبردم حاصلی اندر این دشت بلا رفته زدستم نوگلی من حسین باوفا آرام جان گم کرده ام ساربان بهر خدا یک ساعتی آهسته تر اندر این دشت بلا گم گشته از من تاج سر یعنی یک دنیا برادر از من خونین جگر اندر این صحرا ززجور گوفیان گم کرده ام ساربانا مهلتی تا تابر سر نعش حسین راز دل گویم ببارم خون دل از هردو عین در عزایش عالمی را پکنم از شور و شین من برادر در میان خاک و خون گم کر...
نویسنده :
مامان آرزو
10:57
یکی یکدونم
روشنایی بخش زندگی هستی بخشم دخترم نگار از اینکه مامان فرصت با تو بودنش محدود تر شده غمیگنه ولی نمیدانم باید چه کار کنم انقدر وقتم پر شده که حتی فرصت نمی کنم وبلاگت رو به روز کنم اما افسوس که چاره ای نیست هفته گذشته بالاخره بختش باز شد و عکس آتلیه شمارو گرفتیم انقدر شاسی که برات زده بودیم قشنگ شده بود بلا فاصله به دیوار اتاق نصبش کردیم شب قبل ساعت یازده بود که خوابیدی و ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدی و عکست رو نشون می دادی و می گفتی مامان ، من قربونت برم آخه اون موقع صبح چه وقت بیداری بود خلاصه با تمام بازیگوشیهات ( هی بابایی رو بوس میکردی هی منو ) ساعت 6:30 بود که خوابیدی و منم که میخواستم بیام سر کار ...
نویسنده :
مامان آرزو
10:38