بدون عنوان
جگر گوشه ام ღ دِلم داغون ღ ♀ توام با اون ♂ ☂ زيرِه بارُون ☂ ↦ رَفتي آروم ↤ ♞ سَرت گَرمُو ♞ ♝ تنم سَردو ♝ ツ لَبات خَندون ツ ه چشام گريُون ه ❣ دِلت قُرصُ ❣ ❤ دلم ويرون ❤ ✗چِه حاليم✗ ☂ زيرِه بارون ☂ چقدر بهت بگم نکن این کارارو نکن مامان برات میمیره با اون خنده های نازت ...
نویسنده :
مامان آرزو
11:43
بدون عنوان
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟ گفت : چهار اصل 1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم 2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم 3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم 4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند . . . کورش کبیر باز باران... بی ترانه... بی هوای عاشقانه بی نوای عارفانه... درسکوت ظالمانه... خسته از مکر زمانه... غافل از حتی رفاقت... حاله ای ازعشق ونفرت...اشکهایی طبق عادت ...
نویسنده :
مامان آرزو
11:41
و اما برگشت نگار از پارک 16/5/93
بازم شیطنت گل دخملم گل کرده بود لباساشو از تنت در اوردم که لباس راحتی تنت کنم آخه قشنگ مامان باید لباس راحتی تنش کنه برای خواب اما .................. بازیگوشیت گل کرد و فرار میکردی تا می اومدم لباس تنت کنم فرار میکردی گلم بازیت گرفته بود من و بابایی هم نامردی نکردیم و باهات بازی کردیم کلی ذوق و خوشحالی و خنده انقدر که بالاخره راضی شدی لباسات رو تنت کنیم این چند تا عکس هم از شیطنت های دیشب دخملم همه از حمام که میان خوابشون میگیره حضرت علیه بازیت میگیره قربون اون بازیهای کودکانت ...
نویسنده :
مامان آرزو
13:49
شهر بازی نگار
یادم رفت عکس شهر بازی دخملمو بذارم 14/5/93 تو با کیانوش و رکسانا رفتین شهر بازی کلی هم خوشحال بودی اما وقتی میخواستم سوار اسباب بازیت کنم میترسیدی و گریه میکردی که منو بغل کن آخه دخملم هنوز کوچولو ...
نویسنده :
مامان آرزو
13:33
آخر هفته 16/5/93
پنج شنبه این هفته بابا جون گفت کار دارم و نمیریم خونه مامان جون اعظم به خاطر همین خونه موندیم ولی چشمت روز بد نبینه پدر ما رو در اوردی انقدر که گفتی د د د د به خاطر همین وقتی بابایی اومد بردیمت پارک بازی کردی و بهت کلی ماهی نشون دادیم خیلی ذوق کرده بودی بعد شام هم بیرون خوردیم وقتی رفتیمر ستوران بهت یه عروسک کوچولو موچولو دادند که باز هم تو رو خوشحال کرد ...
نویسنده :
مامان آرزو
13:30
برج میلاد
پنج شنبه 9/5/93 جشن رمضا برج میلاد جای همگی خالی رفتیم برج و خیلی هم خوش گذشت دخمل گلم انقدر بازی کردی انقدر خوشحال بودی که خدا میدونه منم که پا به پای تو باید می اومدم هر جا که رفتی دنبالت بئودم خدایی خسته شدم ولی خیلی خوشحال بودم که تو خوشحالی من به خاطر خوشحالی تو هر کاری میکنم عزیز دلم نگار جیگر مامان تو صف بستنی انقدر بستنی دوست داری که به خاطرت تو صف بستنی وایسادیم و برات بستنی گرفتیم ...
نویسنده :
مامان آرزو
13:08
شیطنت نگار
شیطون شدی دخمل گلم میخوام لباس تنت کنم نمیذاری فرار میکنی میخوام لباست رو عوض کنم نمیذاری اینطوری بگم کلا میخوای فقط فقط بازیگوشی منی انقدر که مامان از حال میره و بیخیالت میشه ...
نویسنده :
مامان آرزو
12:59
سوغاتی نگار
روز اول همگی حاضر شدیم و رفتیم زیارت ( دست بوسی آقام امام رضا(ع) ) جای همگی خالی بعد از زیارت رفتیم سمت بازار امام رضا که از بازار های قدیمی به حساب میاد بازم جای همگی خالی نگار خانم که برای اولین بار بود رفته بود زیارت امام رضا (ع) خیلی ذوق کرده بود و بازی کرده بود به خاطر همین خیلی خسته شده بود خوابش هم می اومد به خاطر همین تو راه برگشت خوابش برد از اونجا که خاله جون عارفه عاشق نگاره و نگار هم اولین خواهر زادشه وقتی برگشتیم هتل دیدم که خاله جون واست این لباسو خریده که خلی هم ناز نازی بود بهت کلی می اومد دست خاله جون درد نکنه نگار خوشگلم از خاله جون عادل...
نویسنده :
مامان آرزو
12:56
عکس به افتخار تولد نگار
این عکس من و بابیی دخمل گلمونه که به افتخار تولدش وقتی که رفته بودیم مشهد دقیقا دوشنبه 23/4/93 رفته بودیم دریاچه سمت طرقبه بود یادم رفته اسم دریاچش چی بود اگه یادم اومد حتما میگیم به هر حال اونجا انداختیم قربون اون ژست قشنگت برم فدای تو ناز گلم که انقدر با لباس قجری ناز شده بودی عززززززززززززززززززززززززززییییییییییییییییییییییییییززززززززززززززززززززززززمممممممممممممممممممییییییییییییییییییییییی وااااااااااااای یادم اومد دریاچه اخلمد خدای من چقدر من باهوشم ...
نویسنده :
مامان آرزو
12:40