بدون عنوان
جریان از این قرار بود شام من و بابایی و نگار رفتیم بیرون یه دخترکوچولو بادکنک داشت بعد هی میگفت اااااااااااااااااا
یعنی منم بادکنک میخوام بعد بابایی رفت و برات گرفت دوباره خانم کوچولو رو صدا زدی و بادکنک رو بهش نشون دادی کلی هم ذوق کردی
این ناز کردنت منو کشته
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی